نقش ضرورت در مواجهه با مسئلۀ شر در فلسفۀ افلاطون
Abstract
افلاطون در مواجهه با مسئله شر بیش از هر چیز میکوشید تا تنزه و تعالی خیر و مثل را از دخالت در ایجاد شر حفظ کند. از این رو جز این که سبب برخی شرور را خود آدمیان برمیشمرد، از عنصری به نام ضرورت سخن میگوید که در کنار عقل در کیهان و ساماندهی آن نقش میآفریند. وجود ضرورت به مثابه مانع و مزاحمی در مسیر کار عقل، تبیینی برای بروز نظاممند شر در جهان است. در واقع افلاطون برای یافتن راهحل بار دیگر به ثنویت روی میآورد. در این نگرش خیر میخواهد جهان را تا جایی که برایش مقدور است بدون نقص بیافریند و تا جایی که کار به دست عقل است امور بر مدار خیر میگردد، ولی ضرورت با دخالت خود در این روند اخلال میکند. در این مقاله میکوشیم با تبیین و تحلیل ضرورت، نقشهایی که میآفریند، انواع شر، عناصری مانند ایده خیر و دمیورژ در نسبت با ضرورت، نشان دهیم که افلاطون به رغم کوششهای فراوان نتوانسته از زیر بار سنگین ثنویتی که در جایجای فلسفه او به چشم میخورد شانه خالی کند.